پاورپوینت درس شانزدهم فارسی پایه یازدهم قصّة عینکم (pptx) 30 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 30 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
پاورپوینت درس
شانزدهم
فارسی
پایه
یازدهم
قصّة
عینکم
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گویی دو ساعت پیش اتفّاق افتاده، هنوز در خانۀ اوّل حافظه ام باقی است
.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال میکردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقۀ دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
معنای لغات
به قدری: به اندازه ای (هم آوا← غدر: خیانت)/ حادثه: رویداد / فروغ: پرتو، تابش، نور / میدرخشد: پرتو می افکند / گویی: مثل اینکه / تعلیمی: عصای سبکی که به دست گیرند. / کراوات: گردن آویز/ متمدّن: شهری / تجدّد: نوگرایی / افراط: تندروی / هست و نیست: اصطلاح عامیانه است؛ بی برو برگرد؛ / متجدّدانه: نوگرایانه
آرایه ها
مثل روز میدرخشد.: تشبیه /خانۀ اوّل حافظه ام: اضافه تشبیهی/ هست، نیست: تضاد
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه -خدا حفظش کند- هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید، ناله اش بلند بود. متلکی میگفت که دو برادری مثل عَلمَ یزید میمانید. دراز دراز، میخواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست، چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بی اراده در همۀ کلاسها به طرف نیمکت ردیف اوّل میرفتم
.
در خانه هم غالباً پای سفرۀ ناهار یا شام بلند میشدم، چشمم نمیدید؛ پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزۀ آب میخورد؛ یا آب میریخت یا ظرف میشکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم، خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد، میگفت به شتر افسار گسیخته میمانی؛ شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمیکنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیم کورم، خیال میکردم همۀ مردم همین قدر میبینند!
معنای لغات
تلک: سخن نیشدار / علم: پرچم (هم آوا← الم: درد) / افسار: عنان / میمانید: مانند هستید (بن ماضی: مانست؛ بن مضارع: مان) / شوربا: آش ساده که با برنج و سبزی می پزند. / سو: دید، توان بینایی / بد و بیراه گفتن: ناسزا گفتن / شماتت: سرکوفت، سرزنش، ملامت / گسیخته: پاره شده / شلخته: بی بند وبار، نامرتب / هردم بیل: هردن بیر
آرایه ها
سر زدن: کنایه از ناگهانی به جایی واردشدن / مثل عَلمَ یزید: تشبیه / به شتر افسار گسیخته میمانی: تشبیه / افسار گسیخته: کنایه از کسی که اختیارش در دست خودش نیست
در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائما یک چیزی به پایت میخورد و رسوایی راه میافتد. اتفّاقهای دیگر هم افتاد. در فوتبال ابدا و اصلا پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیّۀ بچّهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم؛ امّا پایم به توپ نمیخورد؛ بور میشدم؛ بچّهها میخندیدند؛ من به رگ غیرتم بر میخورد
.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم را که ناشی از نابینایی بود، حمل بر بی استعدادی و مُهملی و ولنگاری ام کردند. خودم هم با آنها شریک میشدم. با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانۀ ما شکل دهاتی اش را حفظ کرده بود. مهمان داریِ ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کارِ شاهان را میکرد؛ ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرایی میکرد.
معنای لغات
راه میافتد: درست شدن / بور: سرخ / حمل: تعبیر / مُهملی: بی کارگی و تنبلی/ ولنگاری: بی بند و باری / دهاتی: روستایی / لات: در اینجا جوانمرد
آرایه ها
مثل بقیّۀ بچّهها پایم را بلند میکردم: تشبیه / بورشدن: کنایه از شرمنده شدن، خجلت زده شدن / من به رگ غیرتم بر میخورد: کنایه از اینکه به جوش می آمدم، ناراحت می شدم / به دردم نخورد: کنایه از اینکه به کارم نیامد / پدرم دریادل بود: دریا دل: کنایه از بسیار بخشنده. تشبیه درون واژه ای. / در لاتی کارِ شاهان را میکرد: کنایه از اینکه در وضع نداری مانند شاهان به دیگران کمک می کرد؛ تشبیه
یکی از این مهمانان، پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه میخواند. اتفّاقا شیرین زبان و نقّال هم بود. ما بچّهها خیلی او را دوست میداشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه خیلی او را دوست میداشت. خلاصه، مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همۀ این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود امّا پیرزنِ کذا به جای دستۀ فرام، یک تکّه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را میکشید و چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
معنای لغات
نوحه: آنچه در مراسم سوگواری و عزاداری خوانده میشود./ روضه: سوگواری / نقّال: داستان گو / رودربایستی: شرم / رُک و راست: بدون رودربایستی / زاد المعاد و کتاب جودی: کتاب دعا از علامه مجلسی و عبدالجواد جودی دورهٔ قاجار. / تعزیه: شبیه خوانی / مرثیه: سوگ سروده / بقچه: پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند. / بادامی: مانند بادام / فرام: فریم؛ قاب عینک / کذا: آن چنانی، چنان / نخ قند: نوعی نخ که از الیاف کَنَف ساخته می شود.
آرایه ها
شیرین زبان: حس آمیزی
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچه اش. اوّلاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم. آه، هرگز فراموش نمیکنم. برای من لحظۀ عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعد از ظهر یک روز پاییز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگِ درهم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک تک دیدم و فاصلۀ آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من داده اند. ذوق زده بشکن میزدم و میپریدم. احساس کردم که من تازه متولد شده ام.
معنای لغات
قلا: کمین؛ قُلا کردن: کمین کردن، در پی فرصت بودن / سر چیزی رفتم: سراغ چیزی رفتن/ مسخره: ریشخند / شرارت: بدنهادی / موصوف: وصف شده / مضحک: خنده آور، مسخره آمیز/ طالع: طلوع کننده / مخلوط : آمیخته
آرایه ها
سر به سر کسی گذاشتن: کنایه از آزار و اذیت کردن / دهن کجی کردن: کنایه از مسخره کردن. / برگ درختان مثل سربازان: تشبیه / دنیا را به کسی دادن: کنایه از شادی و خوشحالی فراوان
عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا این بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. میدانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانۀ ما برنمیگردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم
.
درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخِر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همۀ شاگردان اگر حاضر بودند، تا ردیف ششم کلاس مینشستند. در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقۀ شرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِظنِّ پیرمرد معلّم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه میکند. پیش خودش خیال کرده چه شده که این شاگردِ شیطان، برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
معنای لغات
نی قلیان: نی ای که از آن قلیان سازند. / سرخوش: خوشدل/ نکته گو: شوخ / شوخ: نکته گو / چشم مسلّح: چشم دارنده عینک / سابقۀ: پیشینه / سوءِظنِّ: بدگمانی
آرایه ها
چپ چپ به کسی نگاه کردن: کنایه از با تعجب و مشکوک به کسی نگاه کردن. / کاسه ای زیر نیم کاسه باشد: کنایه از نقشهٔ بدی کشیدن و آرایهٔ تمثیل دارد.
بچّهها هم کم و بیش تعجّب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. میدانستند که برای ردیف اوّل سالها جنجال کرده ام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمۀ عربی در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی، موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم و با دقّت عینک را از جعبه بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دستۀ سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به [پشت] گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم
.
در این حال، وضع من تماشایی بود. قیافۀ یُغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابی ام، هیچ کدام، با عینکِ بادامیِ شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دستههای عینک، سیم و نخ، قوز بالا قوز بود و هر پدرمردۀ مصیبت دیده ای را میخنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسه ای که بی خود و بی جهت از تَرَک دیوار هم خنده شان میگرفت.
معنای لغات
خاصّه: به ویژه / جنجال: آشوب و دادوفریاد / مغتنم: با ارزش، غنیمت شمرده / تاب دادن: پیچاندن / یُغور: درشت و بدقواره / جور: هماهنگ / قوز: گوژ
آرایه ها
بینی گردن کش و دراز و عقابی: تشبیه / قوز بالا قوز بود: کنایه از مشکل را دو چندان کرده بود. / پدرمردۀ: کنایه از بدبخت
خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلمّ بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافهها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافۀ من دوخت. من متوجّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمیشناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت، نوشتۀ روی تخته را میخواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل میخواندم! مَسحور کار خود بودم؛ ابدا توجّهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بی توجّهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظنّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم
.
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتّفاقاً این آقای معلّم لهجۀ غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش میآمد، با لهجۀ خاصّش گفت
:
« به به! مثل قوّالها صورتک زدی؟ مگه اینجا دستۀ هفت صندوقی آوردن«
معنای لغات
قریب: نزدیک (هم آوا← غریب: ناآشنا)/ بِرّ و بِرّ: با دقّت، خیره خیره / مَسحور: مفتون، شیفته، مجذوب / اضطرابی: پریشانی / ظنّ: گمان / بازی جدیدی درآوردن: کنایه از اینکه کار مسخره آمیز تازه ای را شروع کردن / غلیظ: شدید؛ پررنگ / اصرار: پافشاری
آرایه ها
سر از پا نشناختن: کنایه از خوشحالی./ مثل بلبل میخواندم: تشبیه؛ کنایه از روان خواندن. / دست انداختن: کنایه از مسخره کردن / ناگهان چون پلنگی خشمناک: تشبیه / لهجه غلیظ: حس آمیزی